خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم.
چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت:
تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از خانه هر کدام آن ها یک تکه سنگ بیاوری
به شرط اینکه از زبان آن ها بشنوی که خوشبخت هستند.
زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود.
او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترین ها هستند رفتم
اما وقتی شرح زندگی همه ی آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!
گاهی خداوند درها را قفل می كند و پنجره ها را می بندد !
چه زیباست فکر کنیم توفانی در راه است؛
و خداوند نمی خواهد آسیبی به ما برسد.
