روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس ، برآشفت و گفت :اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟
آيا گمان كرده اى كه از ما بى نيازى ؟
آرى ، بى نيازم .
تو را بى نياز نمى بينم .بر خاك نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم .
اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى .
آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى اند؟
خشم و شهوت. من آن دو را رام خود كرده ام ؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى كشند.
برو آن جا كه تو را فرمان مى برند؛، نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى.
گاهی خداوند درها را قفل می كند و پنجره ها را می بندد !
چه زیباست فکر کنیم توفانی در راه است؛
و خداوند نمی خواهد آسیبی به ما برسد.




